عوامل تضادهاي سياس (قسمت دوم)
عوامل تضادهاي سياس (قسمت دوم)
عوامل تضادهاي سياس (قسمت دوم)
عوامل جمعي
1- مبارزه ي طبقات «تاريخ همه جوامع تا روزگار ما، همانا تاريخ مبارزه طبقات است» اين جمله مشهور که «بيانيه اشتراکي» سال 1848 با آن آغاز مي شود، انديشه اي تازه را به آن گونه که تصور مي شود، بيان نمي کند. بيش مارکس بسياري را انديشه بر آن بود که تضادهاي سياسي از نابرابري دسته هاي اجتماعي بوجود آمده است. اين دسته هاي اجتماعي نابرابر طبقات به معني وسيع کلمه را تشکيل مي دهند. اصالت مارکس در اين است که مبارزه طبقات را عامل اصل و تقريباً واحد تعارضهاي سياسي قرار داد. و خصوصاً تعريف جديدتري از طبقات به دست داده است. امروزه، هر زمان که از طبقات و مبارزه ي طبقات سخن به ميان مي آيد، آگاه يا ناخودآگاه فکر، متوجه مارکس مي شود. پس طبيعي است که دکترين مارکس بعنوان نقطه ي آغازين هم برار تحليل مفهوم طبقه و هم اثر مبارزه طبقات بر پيکارهاي سياسي تلقي شود. البته بديهي است که اين موضوع دلالت بر نظر مساعد پيش ساخته اي نسبت به مارکسيسم ندارد. فقط اين واقعيت را بايد در نظر داشت که امروزه مارکسيسم دکترين مسلطي در اين قلمروهاست و ساير دکترين ها و کم و بيش به آن استفاده مي کنند.
الف ـ مفهوم طبقه بندي ـ پيش مارکس، مفهوم طبقه، کم و بيش بر پايه اختلاف ميان ثروتمندان و تهيدستان، دارندگان و ندارها ممتازان و استثمارشدگان مبتني بود. جامعه شناسان آمريکايي معاصر اين برداشت را در نظريه هاي خود مربوط به «قشرها» که اختلاف سطح زندگي آنان را از يکديگر متمايز مي سازد دوباره منعکس کرده اند. مارکسيم اين تمايز را بدور مي افکند، يا بهتر بگوييم نسبت به آن اهميت چنداني قائل نيست چرا که مسأله اين نيست که وجود ثروتمندان و فقرا را تأييد کنيم، بلکه بايد معين سازيم که اثرات تحول دسته نخست و تهيدستي دوم چيست؟
اگر ثروت و فقرز تنها رفتارهاي فردي هر کس، به هوش، به شجاعت و به کار افراد بستگي دارد، طبقاتي بوجود نمي آمذند مفهوم طبقه بندي بر انديشه استوار است که تفاوتهاي وضع اجتماعي تنها به افراد بستگي ندارد، بلکه برعکس بگونه اي به افراد تحميل مي شود. طبقه، فقط براساس دارائي يا امتيازات اين نداري يا استثمار، دست کم در بخشي از آن مولد شرايط تولد است و بدين سان داراي خصيصه اي موروثي است.
الف) مفهوم مارکسيستي طبقه ـ با وج.ود اين که بينش مارکسيستي طبقه به اندازه کافي روشن و منسجم است، معذالک هرگز در يک گفتار دقيق توسط مؤلفان آن تبيين نشده است. در هيچ جاي از آثار مارکس تعريفي از طبقه ديده نمي شود، بلکه به طور عيني مبارزه طبقات، ست بورژوازي و تعارض آن را با طبقه ي کارگر توصيف مي کند، ولي تعريف مجردي از طبقات ارائه نمي دهد. تنها فرهنگ کوچک فلسفي شوروي در چاپ سال 1955 خود به تعريفي از لنين در يک جزوه سال 1919 به عنوان (ابتکار بزرگ) اشاره اي دارد: «طبقات به گروه هاي گسترده انساني گفته مي شود که وجه تمايز آنها مکاني است که هر يک از آنها در نظام معني از توليد اجتماعي که از جهت تاريخي تبيين شده است، اشغال مي کند بواسطه روابط آنها با (در رغابت موارد توسط قانون تثبيت و پايدار شده است) وسائل توليد، بواسطه نقش آنها در سازمان اجتماعي کار و هم چنين بواسطه مسائل کسب ثروتهاي اجتماي و بزرگي ناشي از آن که در دسترسي آنها قرار دارد. طبقات گروه هاي انساني هستند که يکي مي تواند کار ديگري را بمناسبت اختلاف مکاني که در يک نظام مشخص اقتصادي ـ اجتماعي اشغال کرده است از آن خود کند نمي توان گفت که اين تعريف به نيکي نگاشته شده است ولي به نيک پيچيدگي برداشت مارکسيستي را از طبقات نشان مي دهد.
01 اساس تمايز طبقات ـ انديشه مرکزي مارکسيسم اين است که طبقات به واسطه موضع آبه نسبت به وسايل توليد تعريفي مي شوند. اين وسائل توليد، در خلال تاريخ دگرگون شده اند و دگرگوني آنها به بدين سان موجب تغييرات در روابط اجتماعي بگونه بسيار نزديکي با نيروهاي توليدي بستگي دارند. انسانها با به دست آوردن نيروهاي جديد توليدي طريقه توليد و نحوه اي تحصيل معاش خود را تغيير مي ذهند و کليه روابط اجتماعي خود را دگرگون مي سازند. آسياب دستي جامعه يا با تيولداران و آسياب بخاري ، جامعه اي با سرمايه داري صنعتي به دست مي دهد «دکارل مارکس»، فقر فلسفه 1847. لذا در ارتباط با گونه اي از روابط اجتماعي معين که خود زائيده ي نوعي وضع «نيروهاي توليدي» يعني فنون است که طبقات متمايز و مشخص مي شوند. فرهنگ کرچک شوروي بعد از اشاره به لنين که ما در بالا آورديم، اضافه مي کند: «طبقات تنها در ادوار معين از توسعه جامعه وجود دارند» و چنين توضيح مي دهد: «توليد طبقات ناشي از ظهور و توسعه تقسيم اجتماعي کار و ظهور مالکيت خصوصي وسائل توليدي است.» اين نکته آخرين اساسي است. مارکس گرايان چنين مي پندارند که بشريت در آغاز داراي نوعي کمونيسم ابتدايي بود که همه ي وسائل و اموال جنبه ي مالکيت دسته جمعي داشت و در اين هنگام طبقاتي وجود نداشتند. چنين بود وضع گروه هاي مردمي که از شکار، ميوه چيني يا ماهي گيري روزگار مي گذراندند. يا ايجاد نخستين فنون کشاورزي مالکيت خصوصي وسائل توليدي بروز مي کند و تا ظهور دولت سوسياليستي قرن بيستم ديگر از ميان نخواهد رفت.
مالکيت خصوصي وسائل توليد، پايه اساسي تقسيم کار است. در هر جامعه اي که تقسيم کار در آنجا بوجود آيد، به علت آن دو طبقه متضاد شکل مي گيرد: طبقه اي که مالکيت خصوصي وسائل توليد به دست اوست و طبقه اي که برار زيستني چيزي جز نيروي کار خود ندارد. طبقه نخست با به چنگ آوردن ارزش اضافي کار، طبقه ي دوم را استثمار مي کند. مارکس گمان دارد که در کار انسان خصيصه ي خلاقيت وجود دارد. انسان بر آنچه که موجود است، با کار خود، چيزي مي افرزايد اگر از شيئي که ساخته ي انسان است همه چيزهايي را که در توليد آن به کار رفته است (مواد اوليه، استهلاک ماشين ها و مواد) همه پيريش فراغتش، خطرات حوادث و ناخوشيها و نظاير آن برداريم چيزي باقي مي ماند يعني همان چيزي که بشر به برکت کار خود خلق کرده است. مارکس اين چيز را «ارزش اضافي» کار انساني مي نامد. به پندار وي، سرمايه دار يعني مالک خصوصي وسائل توليد اين ارزش اضافي را کلاً برداشت مي کند و به کارگر فقط آنقدر مي دهد که بتواند زنده بماند.
2- طبقات گوناگون اجتماعي ـ از لحاظ مارکس، در هر جامعه اي، بدين سان هميشه دو طبقه ي اساسي روبروي همديگر قرار گرفته اند.: طبقه اي که ابزار توليد را به دست دارد و طبقه اي که فقط واجد نيروي کار خويش است. ولي، برحسب طبيعت «نيروهاي مولد» يعني برحسب وضع توسعه فني ابزار توليد داراي صور گوناگون است و وضع مالکيت آنان نيز متفاوت مي باشد. بدين سان، مي توان رژيم مالکيت باستاني، رژيم مالکيت فئودال، رژيم مالکيت سرمايه داري را از يکديگر متمايز ساخت. در هر يک از رژيمهاي مالکيت ابزار توليد، دو سنخ طبقه ي متضاد در برابر هم واقع مي شوند «ارباب و برده در جامعه باستاني، خان مالک زمين و سرخسا در جامعه فئودالي، بورژواي مالک کاخانه و مؤسسات صنعتي و طبقه کارگر در جامعه ي سرمايه داري.» ولي يک نظام توليدي معين و رژيم مالکيتي که با آن انطباق داردف به يکباره و کلاً نه ظاهر مي شوندذ و نه از ميان مي روند. نظام هاي جديد کم کم در قالب نظامهاي موجود بال و پر مي گسترند. به زبان ديگر نظامهاي موجود به آرامي و آهسته آهسته مي ميرند ولي مدتها در کنار نظامهاي جايگزين به حيات خود ادامه مي دهند. بدين سان زماني فرار مي رسد که چندين سنخ طبقه با يکديگر همزيستي خواهند داشت. يکي از آنها به طور کلي بر ديگران مي چربد. ولي در کنار اين طبقات اصلي، طبقات فرعي وجود دارند که يا طبقاتي در حال روئيدن (بورژواي در جوامع فئودالي) و با طبقاتي در حال از ميان رفتن (فئودالها يا دهقانان در جامعه ي صنعتي، مارکسيسم هيچ گاه به روشني موضع اين طبقه ي اخير را تعريف نکرده است) مي باشند. بالاخره، مارکس گرايان طبقات و «قشرها» فرق قائل مي شوند. هيچ کدام از طبقات مطلقاً همگن نيستند، مگر در جوامعي که هنوز کمن توسعه اند. خانهاي بزرگ و کوچک وجود داشت. نجباي شمشيرزن و نجباي قباپوشي مي شناختيم. چندين موقله سرخسا بوجود آمده اند. در بورژواي، اين تنوع باز هم بيشتر است (بورژواي بزرگ، بروژواي کوچک، صاحبان صنايع، بازرگانان و نظاير آنها) و در طبقه ي کارگر (کارگر ساده، کارمند، کارکنان متخصص و عوامل ماهر، تکنسينها، کارمندان و پرسنل اداري و امثال آنها). اين تقسيمات جزئي در درون يک طبقه «قشرهاي» اجتماعي را تشکيل مي دهند. قشرهاي گوناگون يک طبقه ي واحد، داراي منافع مطلقاً مشابهي نيستند بلکه بين منافع آنها تضادهايي هم هست. هر طبقه اي، در مبارزه ي طبقاتي، تعارضهاي موجود بين قشرهاي طبقه ديگر را بکار مي گيرد تا آن طبقه را تضعيف کند. بورژواي تعارضهاي ميان طبقه کارگر را دامن مي زند تا بتواند تسلط خود را بر آنها حفظ کند و طبقه ي کارگر از تعارضهاي موجود در بورژوازي براي تسريع ظهور سوسياليسم استفاده مي کند. ولي مارکسيسم «تعارضهاي» ميان قشرهاي يک طبقه واحد را که برايش جنبه ي ثانوي دارند، و هم چنين «تضادهاي» ميان طبقاتي را که اصلي هستند با دقت باز مي شناسد و از هم متمايز مي کند.
2) ساير مفاهيم مربوط به طبقات ـ بيرون از نظريات مارکسيستي بينشهاي ديگري از طبقات اجتماعي وجود دارد که کم و بيش با يکديگر ممزوج مي شوند هم چنين با بينش مارکسيستي در هم مي آميزند. مهمترين آنها تعريف آن براساس سطح زندگي، براساس نوع زندگي و يا بر پايه حيثيت است.
01 تعريف براساس سطح زندگي ـ تعريفي که از طبقات براساس سطح زندگي داده شده است در آغاز کار روشنترين تعاريف است، يعني مخالفت کهن ميان «ثروتمندان و تهيدستان» را با ايجاد حد و مرز ميان آنها در جامعه، بالايه هاي عمودي براساس درآمد متوسط، به نظم و ترتيب در مي آورد. بر مبناي اين پايه، مرسومترين وجه مشخصه تمايز ميان طبقه برترين، و طبقه ي زيرين استف ولي به اين مفهوم مربوط به طبقات، انتقاد مضاعفي مي شود. نخست آنکه تعيي حدود ميان اين طبقات متعدد بسيار دشوا است هرگونه انتخابي کاملاً خودسرانه است، همانگونه که ايجاد مرز ميان گروههاي مختلف نسبب نيز خود سرانه است. سپس و بخصوص، لايه هايي که بدين سان براساس سطح درآمدها مشخص مي شوند گروه هاي اجتماعي را بدانگونه که اعضاي گروه هاي حس مي کنند، نمي توانند مشخص کرد: اينها يک سلسله «جعبه هايي» هستند که افراد را در درون آنها دسته بندي مي کنيم براي اين که طبقه اي وجود داشته باشد، بايد مجموعه ي افرادي که در يک مقوله جاي گرفته اند به گونه اي نسبت به همبستگي مخصوص ميان خود و نوعي مخالفت با ساير مقوله ها آگاهي داشته باشند. اين همان چيزي است که هواداران اين نظيه چنين نظر همبستگي بين خود آگاهي داند و اين آگاهي در طبقات برتر و فروتر هم چنين است واقعيت تا حدودي بدين منوال هست. ولي اگر بگونه ي عميقتري موضوع را تحليل کنيم، چنين در مي يابيم کگه اين همبستگي، هنگامي که وجود دارد، منبعث از سطح زندگي نيست. کارکنان کارگاه هاي صنايع دستي خود را از مقوله ي «طبقات مياني» مي پندارند، در حالي که کارگران ماهر که دستمزد بالاتري هم مي گيرند به هيچ وجه با آنان احساس همبستگي نمي کنند طبقه مياني خيلي بيشتر به اساس نوع زندگي و حيثيت تعريف مي شود تا بر پايه سطح زندگي، در صورتيکه منظور فقط يک افسانه ي سياسي نباشد و نخواهند. همبستگي تصنعي و گروه هاي اجتماعي را که داراي مناف متضاد هست به سوي يکي از آنها بوجود آورند، در صفحات بعد به اين حنبه ي مسأله باز خواهيم گشت.
مارکس گرايان، با قاطعيت، با تعريف طبقه براسا اه9ميت درآمد يا سطح زندگي مخالفند. مارکس در اثري از خود زير عنوان خانواده ي مقدس نوشت: عقل سليم پرداخت نشده متمايز ميان طبقات را به حجم کيف پول تغيير مي دهد. اندازه کيف پول تفاوتي کاملاً کمي است که با آن مي توان پيوسته يکي از افراد طبقه اي را عليه افراد ديگر همان طبقه به مخالفت واداشت. بايد متذکر شد که اين تعريف با تعريف لنين که در بالا بدان اشاره کرديم، تعارض آشکاري دارد. آنجا که از «بزرگي از سهم ثروتهاي اجتماعي» که طبقات آن را به دست دارند سخن مي گويد. با اين همه، نظريه مارکسيستي در اين باب روشن است. ستمگري نسبت به طبقه ي کارگر ناشي از سطح زندگي وي نيست، بلکه از اين واقعيت نتيجه مي شود که مالک خصوصي وسائل توليد اضافه ارزش کارمزد بگير را بسود خود ضبط مي کند. پس اين امر البته منجر مي شود به اين که بطور کلي براي مالک سطح زندگي بالا و براي مزدوران سطح پايين زندگي پديد آيد.
02 تعريف بر اساس نوع زندگي ـ مفهوم «نوع زندگي» که پايه بينش ديگري در باب طبقات اجتماعي قرار مي گيرد، بگونه عجيبي مهم است. بدين وسيله است که مجموعه اي از رفتارهاي اجتماعي، عادات خلقيات، کردارها مدنظر قرار مي گيرد که توسط آنا يک مقوله ي اجتماعي از مقوله ي ديگري متمايز مي شود طبقه دهقان، بهترين مثال طبقه ي معين از لحاظ نوع زندگي است. در اين مودر موضصع طبقه نسبت به مالکيت خصوصي امري فرعي است. زيرا مالکان، مباشران، کشتکاران، اجازه داران وحتي مزدوران کشاورزان (البته با شرايطي) نوع زندگي تقريباً نزديکي با هم دارند. به همين ترتيب اگر مالکان و زميندار را که شخصاً در بهره برداري از زمين شرکت نمي کنند و خصلت دهقاني ندارند به کنار بگذاريم تفاوت ميان درآمدها مانع از آن نيست که کليه کساني که بر روي زمين هاي کشاورزي کار مي کنند داراي کرداري مشابه با هم باشند. در اينجا بحث از يک طبقه است نه يک مقوله مصنوعي ساده مثلاً دهقانان خود را دهقال حس و آگاهي دارند که جماعتي متفاوت با جماعت افراد شهري را تشکيل مي دهند. مارکس خود از واقعيت طبقه دهقان جا خورده بود و قسمتي بسيار عجيب از ايدئولوژي آلماني وي نشان دهنده ي اين احساس است. «بزرگترين تقسيم کار مادي و تقسيم کار معنوي، جدايي شهر از روستاست. مخالفت ميان شهر و روستا با عبور از بربريت به تمدن از نظام قبيله به دولت، از محلي بودن به مليت آغاز مي وشد و در طول تاريخ و تمدن تا روزگار ما اين موضوع ديده مي شود. ايناجاست که براي نخستين بار تقسيم جمعيت به دو طبقه بزرگ، مستقيماً بر تقسيم کار و ابزارهاي توليد تکيه دارد. ولي طبقه دهقان در اينجا براساس «نوع زندگي» خود يعني عامل مبهم و بخصوص مشتق از مسائل ديگر تعريف نشد. بلکه سرمايه، نحوه کار و رابطه ي وي با ابزار توليد بوده است که منطبق با نظريه مارکسيستي طبقات است. نوع زندگي همچون نتيجه ي نحوه توليد است. زندگي دهقاني ناشي از شرايط کار در زمين است.
با اين حال بايد متذکر شد که مارکس رژيم مالکيت ابزار توليد را به حساب نمي آورد آيا فنون توليد مستقل رژيم مالکيت مي تواند مشخص کننده طبقات باشد؟ من شخصاً فکر مي کنم چنين باشد. ولي اين نظريه مارکسيستي نيست. چنين بينشي در باب طبقات مي تواند گسترش فوق العاده يابد. زيرا ممکن است بتواند تفاوتهاي ميان کارمند و کارگر، بين مزدور کارخانه خود به سبک قديم را تبيين کند. همچنين شايد بتواند علت اين را بيان نمايد که کارگران بعد از ملي شدن مؤسسه هم احساس تغيير طبقه نمي کنند. با وجود همه اين سخن ها نبايد نسبت به اهميت آن راه مبالغه سپرد. مالکيت خصوصي وسائل توليد به عنوان يک عامل اساسي باقي مي ماند، خاصه در باب استثمار برخي از طبقات توسط ديگر و تعارضهاي سياسي که از آن ناشي مي گردد. ولي امکان مشخص کردن برخي طبقات براساس فنون توليد که خود موجد برخي نوع زندگي مستقل از رژيم مالکيت است مطلبي قابل ذکر و اهميت است.
03 تعريف براساس حيثيت ـ جامعه شناسان فرانسوي مکتب، دورکهيم که متأثر از اهميت صور ذهني جمعي و پديده هاي وجداني در زندگي اجتماعي بودند، گرايش به سوي تعريف طبقات توسط معيارهايي با چنين ماهيت يافتند. به پندار آنان، طبقات اساساً با اين واقعيت که اعضاي يک جامعه خود چني مي پندارد که مقولات متعددي بخش شده اند و هر مقوله به درجات و اشکال مختلفي از حيثيت مربوط مي شود، تعريف مي گردند. بدين سان گوبلو در سال 1952 «حد» و «سطح» طبقات مختلف را بررسي کرد، موريس هالبواکس نظريه جامعي در بار طبقات به عنوان «پديده اي از روانشناسي جمعي» عرضه کرد. اين تعريف ذهني طبقات بوسيله تعداد فراواني از جامعه شناسان آمريکا پذيرفته شده است. در پي بررسيهاي گسترده در باب يک شهر متوسط آمريکايي که به نام «شهر ميانه» مشهور شد لويدوارنر و همکارانش بدين سان شش طبقه را براساس فهرستهايي که خود ساکنان آن شهر قيد کرده بودند به دست دادند. نتيجه آن شد که در هر طبقه، بخشهايي فرعي «طبقه بالا، طبقه مياني، طبقه پائين» يک گروه بالا و يک گروه پايين مشخص گرديد بدين سان طبقات زير به دست مي آيد.
1- «طبقه بالاي بالا» 2- «طبقه بالاي پائين» 3- «طبقه ميانه بالا» 4- «طبقه ميانه پائين» 5-«طبقه پائين بالا» 6- «طبقه پائين و پائين» ارزش اين طبقه بندي بيش از اصطلاحات ساده کننده اي است که آن را بيان مي کند. در پايان، مسأله اساس براي چنين تعريفي براساس «صور ذهني جمعي» و هم چنين «انواع زندگي» عبارت است از پيگيري براي تبيين اختلاف رفتارها که بدين سان ملاحظه شده اند و اختلاف بين نوع زندگي يا صور ذهني جمعي برتري نظريه هاي عيني طبقات براساس طريقه توليد يا سطح زندگي دقيقاً اين است که براي يافتن پايه هاي تقسيم بندي به طبقات تلاش مي کنند.
3) عوامل مربوط به مفهوم طبقه ـ بينش مارکسيستي طبقات و ساير بينش با يکديگر تعارض ندارند بلکه از برخي جهات، مکمل يکديگرند. موضع انسانها نسبت به مالکيت ابزراها توليدي منجر به ايجاد تفاوت در سطح زندگي مي شود. اين تفاوت موجد اختلاف ميان انوع زندگي و بالمآل سبب ايجاد اختلاف در صور ذهني جمعل و حيثيت مي گردد. مخالفت واقعي ميان بينش مارکسيستي و ساير بينش ها مربوط به اهميتي است که به مالکيت خصوصي وسائل توليد داده مي شود. بگمان مارکس گرايان اين عامل اساسي تفاوتگذاري ميان طبقات است و ساير عوامل از آن ناشي مي شوند. براي غير مارکسيستها، اين هم عاملي است بين ساير عوامل. بدين سان، مي توان مفهوم طبقه را تعميم داد. در نهايت، اين مفهوم بر دو عامل تکيه دارد: نابرابري جمعي شرايط و انتقال موروثي امتيازات.
01 نابرابري جمعي شرايط ـ مفهوم طبقه مستقيماً در برابر مفهوم زبدگان به معني پارتو قرار مي گيرد. مفهوم زبدگان بر انديشه يک رقابت ميان شايسته ترين افراد که به سطوح برتر ترقي اجتماعي رسده اند و کساني که شايستگي کمتري دارند و در درجات پائين تر واقع شده اند، استوار است. مفهوم طبقه بر اين واقعيت استوار است که تمايز سدته جمعي به مقابله با بازي آزاد رقابت فردي بر مي خيزد. برخي از افراد حتي آناني که بسيار شايسته اند. نمي توانند به سطوح برتر دست يابند، چرا که بر گروهي تعلق دارند که جامعه آنها را به گونه دسته جمعي در سطح پائين تري نگاه داشته است. بر خلاف برخي ديگر افراد که حتي نالايقند از همان آغاز کار در مقاماتي با سطح اجتماعي برتر قرار گرفته اند زيرا به گروهي که در وضع ممتازي قرار دارند، متعلقند.
مفهوم سطح اجتماعي، بدانگونه که ادر اينجا مورد نظر استف امري مبهم است يعني همان طور که به سطح درآمد مربوط است. به سطح حيثيت اجتماعي هم ربط دارد. حتي نوع زندگي هم مي تواند داراي جنبه هاي نابرابري باشد. برخي از انواع زندگي ها نسبت به انواع ديگر، به سبب وجهه مادي با حيثيت اجتماعي آن، برتر تلقي مي شود. به همين جهت غالباً روستانشينان از شهر نشينان و کارگران از کارمندان در سطح به گروه هاي نابرابري تقسيم شده است و هر کدام از اين گروه هاي داراي يک همبستگي داخلي شديد هستند. احساس تعلق به طبقه يا «وجدان طبقاتي» همانگونه که مارکسيستها مي گويند احساس وابستگي به يکي از اين گروههاي نابرابر است که به دشواري مي توان از رهگذر بازي استعداد فردي خود را از آن ها رها کرد. طبقات داراي نوعي انعطاف ناپذيري هستند که به مقابله با گرايش آزاد زندگان برمي خيزد. اين انعطاف ناپذيري اساساً بر انتقال موروثي امتيازات مبتني است .
02 انتقال موروثي امتيازات ـ تعلق به يکي از طبقات ممتاز يا طبقه محروم از امتيازات از زمان توليد آغاز مي شود. انتقال موروثي امتيازهاي يا نابرابري هاف پايه اصلي مفهوم طبقه است. بدين سان مي توان به تعريفي از طبقات دست يافت که هم عمومي تر و هم «اجرايي تر» از تعريف مارکسيستي و ساير تعاريف مذکور در پيش است. اين تعريف در واقع ساير تعاريف را در بر مي گيرد.
مالکيت خصوصي وسائل توليد يکي از صور انتقال موروثي امتيازهاست. صور ديگر هم در طول تاريخ وجود داشته است. در جوامع اشرافي، انتقال موروثي امتياز است به وضع حقوقي مربوط مي شده است. کسي در فرانسه قديم نجيب زاده به دنيا مي آمد، حق داشت در ارتش افسر باشد در کليسا منافعي داشته باشد، وظايف ديني را بر عهده برگيرد. به دربار پادشاه راه يابد، از تيول از هبه هاي يا مستمري ها بهره گيرد، عواض فئودالي وصول کند، قدرت اربابي اعمال کند و نظاير آن. در جوامع باستاني خصلت شهروندي مسافر، بيگانه، آزاد شده يا برده از راه وراثت منتقل مي شود و موجب ايجاد مواضع حقوقي متنوع مي گرديد که رژيم کاستها يکي از اشکال تغيير يافته آن است.
پس با اين ترتيب طبقه عبارت است از گروهي انسان که شرايط تولد آنان نسبتاً هنگن با شرايط توليد ساير گروه هاي متفاوت و نابرابر است. طبقات اجتماعي ناشي از نابرابري امکاناتي است که جامعه در همان بدو تولد بري اعضايش تدارک مي بيند و هم چنين ناشي از اين واقعيت حکه اين نابرابريها چند سنخ بزرگ از اوضاع پايه اي را شکل مي بخشد. طبقات را مي توان براساس سطح ثروت يا سنخ مالکيت يا بتوسط امتيازات قضايي يا مزيتهاي فرهنگي و نظاير آن تعريف کرد. صور گوناگون نابرابريهاي اجتماعي حين تولد وجود داشته باشد و در گروههايي هم کحه اعضاي آن همين احساس را داشته باشند توزيع شود و تنوع در طريقه ي زندگي و احساس تعلق بوجود آورد.
سرمايه داري گونه اي پيشرفت به سوي ايجاد برابري است. زيرا فرد در اين نظام مي تواند با کار و هوش و ظرفيتهايش، آزادانه امتيازات و مزيتهايي را به دست آورد و آنرا به بازماندگان خود انتقال دهدف حتي اگر خود هم از اجداد و اسلاف خود چيزي دريافت نکرده باشد. اين امر در نظامهاي اشرافي و کاستي بسيار دشوارتر و حتي غير ممکن بود. پاريا نمي تواند برهن شود. برده به آساني نمي توانست شهروند گردد پست پايگان با سهولت در مسلک اشراف وارد نمي شدند. در اروپا يا آمريکاي سده ي نوزدهم، سرمايه دارشدن آسانتر بود. افسانه ي مرد خوساخته، شعار «ثروتمند شويد» گيزو، هر چند هم که اغراق آميز بود ولي با واقعيت انطباق داشت. با اين همه تراکم سرمايه نزد بعضي از اشخاص به ايجاد نابرابريها موروثي قابل توجهي منتهي گرديد.
اهميت اين گونه نابرابريها در پيشرفته ترين جوامع غربي رو به کاهش است. ولي نابرابريهاي ديگري به ظهور مي رسد. که در رژيمهاي سوسياليستي نيز ديده مي شود. اگر استهلاک خصوصي ابزار تولدي را به کناري بگذاريم، نابرابري دستمزدها و نابرابري شرايط اجتماعي بدون عواقب ارش نيست. پسر کارمند عاليمقام، پزشک بزرگ، وکيل دعاوي مشهور يا مدير حقوق بگير مؤسسه اي بزرگ يا مهندس درجه اول در همان آغاز کار از پسر کارگر يا پسر دهقان يا پسر پيشه ور امکانان بيشتري دارد. نخست آنکه تهسيلات مادي بيتشري را براي کسب دانش اختيار دارد و سپس آنکه از محيط خود براساس قانون «اسمز» بهره هاي تربيتي بسيار مهمي برمي گيرد و بالاخره براي آنکه، روابط نزديکانش در آغاز زندگي به وي کمک کند. اين پديده حتي در ممالک سوسياليستي که گونه هايي از طبقات در آنها دوباره پيدا شود نيز مؤثر است. ولي دامنه و برد اين مسئله خيلي از مثالهاي بالا محدودتر است. ابتدا براي آنکه اگر اصطلاحات لازم در نظامهاي تعليماتي و مکانيستها انتخاب و ارتقاء در مشاغل به کار گرفته شود، اثرات اختلاف بسيار کاهش خواهد يافت. سپس براي آنکه انتقال موروثي از جهت وسعت و مدت بسيار محدود است. فرد اشراف و اشرافيت خود را کاملاً به پسر خود انتقال مي يافت. مالک مؤسسه اقتصادي به پسر خود همه ي مؤسسه را واگذار مي کند يک حقوق بگير عاليمقام، بالاترين رقم حقوق خود را انتقال نمي دهد. فقط بهترين امکانات تربيتي، پيشتيباني هاي اجتماعي و مزيتهاي مادي غير مستقيم را با ارث وسائل مصرفي منتقل مي کند. اگر انتقال مالکيت اين وسائل مصرفي چون در کشورهاي سوسياليستي محدود باشد تشکيل طبقات و نابرابريهايي که از آن ناشي مي شود، محدود است.
03 نابرابريها طبيعي و نابرابريهاي اجتماعي ـ نبايد نابرابريهاي طبيعي زمان تولد با با نابرابريهاي اجتماعي که تشکيل دهنده ي طبقاتند، اشتباه کرد. از يک نظرگاه تفاوت چندان زياد نسبت، هوشمند به دنيا آمدن يا اشراف زاده متولد شدن، به هر حال از مزيت فطري بهره بردن است.
حتي ابلهان نيز با يک اتفاق ازلي را مي کشند. همين استدلال در باب نيرو يا ضعف فيزيکي، سلامتي با ناخوشي، زيبايي يا زشتي، استعداد يا کودني نيز ارزش دارد. لکين از نظرگاه جامعه شناختي، نابرابري منبعث از توليد، مربوط به استعداد فردي کمتر از نابرابري زمان تولد مربوط به وضع اجتماعي که انسانها را به طبقات متضاد تقسيم مي کند، ناراحتي مي آفريند، زيرا نابرابري اولي بگونه اي اجتناب ناپذير است در صورتيکه نابرابري ديگر چنين نيست. همسازي با ستم ملي طبيعت، خيلي متفاوت از ساير ستمهايي است که در طبيعت وجود ندارند و ما آنرا خلق مي کنيم. بي شک بايد بدان سو رفت که نابرابري طبيعي نيز کاهش يابد. نظريه سازان سوسياليست چنين مي انديشند که بايد از توزيع اموال براساس ليافت ها گذشت و به توزيع براساس کار و سپس براساس نيازها رسيد. ولي عقيده ي بالا با اين فرض است که پويش انسانها اساساً بر پايه انگيزه هاي انسان دوستانه با شد نه توسط انگيزه هاي خود خواهانه. استقرار برابري مطلق درآمدها قطع نظر از کارهاي انجام شده يا نتايج به دست آمده، ممکن نيست مگر اينکه همه با شدت به سوي کاري مبتني بر اراده ي خدمت به جماعت يا به سبب ميل به بهبود وضع فردي رانده شوند. در غير اين صورت کاهش قابل ملاحظه ي توليدي حاصل خواهد شد که خود جامعه را به عقب خواهد برد، همانگونه که پديده را فرداي انقلاب اکتبر در روسيه شوروي ديديم. جايگزين انگيزه هاي بشردوستانه به جاي انگيزه هاي خودخواهانه اميدواري بزرگي است. لکن، بفرض آنکه بتواند روزي بوقوع پيوندد، که البته امري قطعي نيست (اين امر در جماعتهاي کوچک که بشدت همگونه شده باشند نظير صومعه ها با کيبوتس متحقق شده است) خيلي دور و بعيد به نظر مي رسد تا آن روز به هر تقدير لازم است که ماهرترين اين امر ناراحت کننده است، چرا که با اين ترتيب نابرابري طبيعي حفظ مي شود. ولي معذالک اين امر از بوجود آوردن نابرابريهاي جديد توسط جامعه کمتر ناراحت کننده است.به همين سبب است که جامعه ي تضادهاي ژرفتر و خشونت بارتري بوجود مي آورد.
ب) تضادهاي طبقاتي و تضادهاي سياسي. شمار اشخاصي که تضادهاي ميان طبقات را يکي از سرچشمه هاي تعارضهاي سياسي نمي دانند، کم است. بزرگترين اختلاف عقده در اين باب بر قرار زير است:
1- از لحاظ مارکس گرايان، همه تعارضهاي سياسي، کم و بيش به گونه مستقيم از تضادها و تعارضهاي طبقاتي ناشي مي شوند.
2- از نظر غير مارکسيستهاف تضادهاي طبقاتي فقط يکي از عوامل تعارضهاي سياسي در ميان ساير عوامل است يعني اهميت اين عامل به گونه هاي مختلفي ارزشيابي شده است.
الف ـ نظريه مارکسيستي مبارزه ي طبقاتي ـ به باور مارکس گرايان تضادهاي سياسي پرتوي از مبارزه ي طبقاتي هستند که خود بوسيله نطام توليد و رژيم مالکيت بوجود آمده اند که اين پديده اخير نيز مولد وضع فنون (يا «نيروهاي توليدي») مي باشند. 01 ارتباط ميان مبارزه ي طبقاتي و تعارضهاي سياسي ـ طرح کلي وابستگي پديده ي سياسي به نظامهاي تولدي بقرار زير است: شيوه هاي فني «نيروهاي توليدي» نظامهاي توليدي و نحوه ي مالکيت ـ طبقات اجتماعي ـ مبارزه ي طبقاتي ـ تضادهاي سياسي. بدين سان شيوه هاي فني ابتدايي نظام توليدي و نحوه ي مالکيت دوران باستان را همراه با مبارزه ي اربابان با بردگان و دولت برده داران موجب شده اند. شيوه هاي فني کشاورزي قرون وسطايي نظام توليدي و نحوه ي مالکيت فئودالي را همراه با مبارزه ي خانها با سرفها دولتي از نوع دولت فرانسه پيش از انقلاب کبير را خلق کرده اند. شيوه هاي فني صنعتي نظام توليدي و نحوه مالکيت سرمايه داري را همراه با مبارزه ميان بورژوازي و کارگران و دولت دموکراتيک غربي، به دنيا آوده اند.
/خ
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}